head> گنجشک و خدا

Miss paris

 

: . . . . . !

خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت

می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم

که دردهایش را در خود نگاه میدارد

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست

فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،

گنجشک هیچ نگفت و

خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه

خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام

تو همان را هم از من گرفتی

این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟

و سنگینی بغضی راه کلامش بست

سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند

خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو

از کمین مار پر گشودی

گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود

خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به

دشمنی ام برخاستی


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





|پنج شنبه 15 فروردين 1392برچسب:,| 16:31|گلناز|

●•ღ مـــآدآم لــــولــــو ღ•●